امین معظمی، ۲۹ مرداد ۱۴۰۳
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۶ برای اولین بار در دانشگاه تهران، در فضای باز نقاشی کردم. سوژهام چند درخت کاج و منظرهای از فضای باز دانشگاه بود. از اینکه تک و تنها در فضای عمومی کار کنم کمی استرس داشتم، ولی مشتاق بودم نتیجه را ببینم. ساعت دو کارم را شروع کردم و تا ساعت پنج و نیم نقاشی تمام شد. از نتیجهی کار راضی بودم. روزها و ماههای بعد مرتب در فضای باز کار میکردم و این کار را تا امروز ادامه دادهام. به مناسبت سومین نمایش انفرادیام در گالری اُ، در این مقاله میخواهم طی مروری بر فعالیت نقاشیام در فضای باز توضیح بدهم چرا در فضای باز، مخصوصاً شهر، نقاشی میکنم و چه سوژههایی برایم الهامبخش هستند.
استودیوی کوچک
وقتی نقاشی را به صورت حرفهای شروع کردم، با دو نفر از دوستان نزدیکم در خانهای کوچک همخانه بودیم. مدتی سعی کردم گوشهای از نشیمن این خانهی ۴۰ متری نقاشی کنم. ولی خیلی سریع متوجه شدم خودم و همخانهایهایم در عذابند. این باعث شد اشتیاق بیشتری به کار در شهر داشته باشم. در فضای باز تهران میتوانستم از تربانتین، که بوی تندی دارد، استفاده کنم. تربانتین حلال رنگ روغن است که هنوز نتوانستهام جایگزینی برایش پیدا کنم. وقتی در پیادهرو نقاشی میکردم نگران رنگیشدن محیط نبودم و رنگهایم را راحت کف زمین پهن میکردم.
تمرین نقاشی و طراحی
قبل از شروع نقاشی در خیابان، چند سالی در کلاس تمرین طراحی از طبیعت بیجان کرده بودم. عادت داشتم مستقیماً نقاشی کنم و کمی برایم سخت بود از عکس استفاده کنم. از طرفی هیجانم را نسبت به طبیعت بیجان از دست داده بودم. طراحی در فضای باز برایم فرصتی بود تا با افقی بزرگتر از طبیعت و شهر، طراحی کردن و استفاده از رنگ را بیاموزم. این دغدغه کماکان در کار برایم وجود دارد. هدف نقاشی فیگوراتیو، ثبت کردن طبیعت نیست. ثبت کردن طبیعت و چالشهایش بهانهای میشود برای پیدا کردن راه تازهای از نقاشی کردن.
پیشزمینهی امپرسیونیستی
در کلاسهای طراحی بهجز نحوهی درست اندازهگیری سوژهها، مهارت دیگری یاد نگرفتم. در دانشگاه بهجز اعتمادبهنفس و ارتباط با افراد دیگری که عشق به نقاشی داشتند چیزی نصیبم نشد. در وبلاگ یک نقاش امپرسیونیستی آمریکایی به نام استیپلتون کیرنز، و وبسایت هندپرینت، یک دایرةالمعارف تئوری رنگ، با مسائل فنی نقاشی بیشتر آشنا شدم. از آنجا با کتاب «راهنمای نقاشی منظرهی کارلسون» آشنا شدم. کارلسون یک نقاش و آموزگار نقاشی امپرسیونیست است که در کتابش تکنیک منظرهنگاری امپرسیونیستی را آموزش میدهد. برای تمرین آموزههایی که از این منابع دریافت میکردم مجبور بودم به فضای باز بروم. از قبل چند نقاشی از کارلسون را در خانه کپی کردم تا اعتماد بنفسم بیشتر شود. همین منابع آموزشی باعث شد بیشتر در فضای باز تمرین کنم تا در استودیو.
خوشی و هیجان استقبال از ناشناختهها
بخش زیادی از بهترین خاطراتم، روزها و شبهاییست که در فضای باز نقاشی کردهام. بودن زیر سقف آسمان، هوای آزاد، در کنار غریبهها و اتفاقات ناشناخته با نقاشی کردن تنهایی در استودیو غیرقابلمقایسه است. نقاشی در شهر و طبیعت فرصت زیادی برای تجربه کردن فراهم میکند. وقتی از استودیو خارج میشوی، معلوم نیست قرار است چه اتفاقی بیوفتد. هوا و جهت تابش خورشید ممکن است آنطوری که تصور کردی نباشد. نمیدانی با چه انسانهای برخورد خواهی کرد و به تو چه خواهند گفت. از آنهایی که با علاقه کارت را تماشا میکنند، آنهایی که کنارت مینشینند و داستان زندگیشان را تعریف میکند، تا نگهبان یا پلیسی که تو را مجبور میکند نقاشیات را پاک کنی. گاهی بیرون میروم و حتی نمیدانم چه چیزی را میخواهم نقاشی کنم. این پیشبینی ناپذیری، تسلیم شدن و در لحظه بودن نقاشی در فضای باز یا عمومی، آن را جزئی از زندگی میکند. پروسهی نقاشی کردن مثل زندگی غیرقابل پیشبینی میشود.
بودن در فضای عمومی
ما در تلاشیم که فضای عمومی را پس بگیریم. پس چرا در فضای عمومی نقاشی نکنیم؟ فضای عمومی متعلق به همهست و افراد باید بتوانند در آن وقت بگذرانند و فعالیتی که دوست دارند را انجام بدهند. تنها راه برابری من بعنوان نقاش جوانی که استودیو ندارد، با همکارم از طبقهی اقتصادی بالاتر که فضایی خصوصی برای کار دارد، این است که از فضای عمومی استفاده کنم. فضای عمومی باید من را بپذیرد و این اجازه را بدهد تا خودم را ابراز کنم. همیشه از دیدن نوازندگانی که در فضای باز اجرا میکنند لذت میبرم. این تعهدی است برای من بعنوان یک هنرمند، تا از همشهریانم در فضای عمومی الهام بگیرم و برایشان الهامبخش باشم. بودن و نقاشی کردن من در فضای عمومی، آن را امنتر و لذتبخشتر میکند.
روبرو شدن با ترس از کشیدن نقاشیهای بد
حس ترس جز جدایی نشدنی از زندگی هنرمند است. دلیلش میتواند این باشد که هنرمند نمیداند اثری که خلق میکند خوب میشود یا نه. احتمال اینکه تلاشش شکست بخورد خیلی بیشتر از این است که موفقیتآمیز باشد. حتی اگر فکر کند موفق بوده، احتمالا قضاوت مخاطبان این نخواهد بود. این حس شبیه حسی است که وقتی میخواهیم با یک غریبه آشنا شویم یا درخواستی داشته باشیم جلوی ما را میگیرد. همان ترسی که قبل از امتحان شفاهی زبان یا مصاحبهی کاری داریم. از اینکه برینیم یا بقیه فکر کنند ریدهایم میترسیم. ولی واقعیت این است که همه یکجاهایی بلاخره میرینند، و همه میدانند که همه میرینند. این غیرقابل اجتناب است
هنرمند در استودیوی خودش زیاد گند میزند. ولی فقط خودش است که از این گند زدنها باخبر است. برای همین هم استودیو مکان امنی برای اوست. من هم همینطور هستم. وقتی تازه شروع به نقاشی کرده بودم همیشه گند میزدم. اینکه در حضور غریبهها نقاشی کنم مثل یک کابوس بود. اگر نتوانی شبیه به چیزی که آنها میبینند نقاشی کنی، بدجور قضاوتت میکنند و ازت ناامید میشوند. خانواده و آشنایان و دوستان هم همینطورند. خب این برای من که میخواستم برخلاف میل همه نقاش بشوم، ترس بزرگی بود. اینکه سایهی بزرگ این ترس روی سرم باشد اذیتم میکرد. نقاشی کردن در فضای عمومی و در حضور غریبهها با هزار سوال و قضاوت، من را در برابر قضاوت دیگران واکسینه کرد. البته هنوز هم پیش میآید که قضاوت افرادی برایم مهم باشد، ولی بعد از سالها نقاشی در خیابان کمتر قضاوتها را جدی میگیرم.
متمایز بودن
یک هنرمند در صحنهی هنری که در آن حضور دارد یا تفاوت خود را از دیگر هنرمندان مشخص میکند یا کم و بیش محکوم به بیتوجهی است. هنرمندها معمولاً شخصیت جذابی دارند و ویژگیهایی دارند که آنها را از دیگران متمایز میکند. زمانی که من شروع به نقاشی کردم، و هنوز هم که به این کار ادامه میدهم تعداد انگشتشماری از هنرمندان در شهر نقاشی میکنند. اگر هم کسی در فضای باز کار کند بیشتر در طبیعت است یا در پارک. من خیلی زود فهمیدم برای اینکه جایگاه خودم را پیدا کنم باید از محدودهی آرام پارک و طبیعت بیرون بزنم و وارد پیادهرو شوم. این پروسهی کاری تمایز مشخصی بین کار من و دیگران بهوجود آورد. متاسفانه کمتر نقاشی به این اصل توجه میکند. بدتر از آن، واسطههایی مثل آرتیونیتی هستند که هنرمندان متعددی را معرفی میکنند و بین آنها هیچ تمایز و شخصیت مستقلی قائل نمیشوند.
آموختن و الهام گرفتن از شهر
شهر، مخصوصا شهری مثل تهران، منبع بیپایانی از الهامات است. موجودی زنده که میتوان در آن عمیق و عمیقتر شد. من با مسائل زیادی در شهر برای اولین بار روبرو شدم. برای اولین بارعشق را در شهر بزرگ تجربه کردم و برای اولین بار در همان شهر فهمیدم عشقم دروغ بوده است. وقتی در شهر کوچک پدریام زندگی میکردم فکر میکردم همه در یک سطح ثروتمندند. بعضی وقتها بیشتر پول دارند و بعضی وقتها کمتر. اولین بار در شهر فهمیدم اختلاف طبقاتی چه معنایی دارد. با سیاست و مقاومت در شهر آشنا شدم. شهر بود که نقاش بودن را میفهمید و من را تشویق کرد نقاشی کنم. شهر یکی از مهمترین معلمهایم بود و هست. برای همین از نقاشی کردن آن سیر نمیشوم، حداقل به این زودی. شهر یک بهانهی همیشگی برای نقاشی کردن است.
پیدا کردن موقعیتم در تار و پود جامعه
کجا میشود نقاشی کرد؟ کجا نمیشود نقاشی کرد؟ در کدام محله آدمها از نقاشی کردن تو لذت میبرند؟ کجا تو را بازخواست یا تهدید میکنند؟ چه کسانی تو را، بهعنوان هنرمند، درک میکنند و چه کسانی از تو خوششان نمیآید؟ در ابتدا شاید این سوالها جواب شهودی و مشخصی داشته باشند. مثلا وقتی تصمیم گرفتم به پارک دانشجو بروم و نقاشی کنم، کمی میترسیدم. اصلاً آنجا با آن محیط امنیتی و فضای موادفروشی میشود نشست و نقاشی کشید؟ نکند مزاحمم بشوند یا پلیس اجازه ندهد نقاشی کنم؟
وقتی بلاخره به پارک دانشجو رفتم و نقاشی کردم، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود. افراد مختلفی با کنجکاوی کنارم مینشستند و سوال میپرسیدند. بعضیها داستانهایشان را تعریف میکردند. از مهارتم در بازنمایی تمجید میکردند. خسته نباشید میگفتند. نقاشیام را تمام کردم و بدون کوچکترین مشکلی به خانه بازگشتم. آن روز فهمیدم پارک دانشجو اتفاقاً جای درستی برای نقاشی کردن است و اهالی این پارک هم حامی هنرند و هم آن را درک میکنند. ولی آیا همهجا همینطور است؟
وقتی یک روز صبح رفتم روبروی موزهی آرگو تا نقاشی بکشم، فکر میکردم اینجا امنترین جا برای نقاشی است. بلاخره این یک موزه است، هم دستاندرکارانش هر روز با هنر در ارتباطاند و هم آدمهایی که به اینجا سر میزنند. ولی دنیای ناشناختهی نقاشی در خیابان غافلگیرم کرد. نگهبان آرگو آمد و به من گفت نقاشی کردن بدون مجوز از موزه ممنوع است. شوکه شدم. چطور شد؟ آنجا نسبت یک موزهی هنر معاصر را با خودم بعنوان یک هنرمند بهتر درک کردم. واکنش افراد مختلف جامعه به عمل نقاشی کردن، بازخوردیست که من را از واقعیت خودم در جامعه آگاه میکند.
سوالاتی که رهگذران میپرسند جای تامل دارد. «آیا شما گرافیست هستید؟» این سوالیست تکراری. یعنی آدمها اصلا اطلاع ندارند که به من میگویند هنرمند یا نقاش، نه گرافیست. «چرا جای نقاشی کردن عکس نمیگیری؟» سوالیست که تو را تا عمق وجود به چالش میکشد. «از همین راه کسب درآمد میکنید یا برای دل خودتان کار میکنید؟» یعنی آنها شک دارند که افرادی هستند که با نقاشی کردن پول درمیآورند و زندگی میکنند. «این نقاشی را چقدر میفروشید؟» کنجکاوی رهگذران در مورد اقتصاد هنر است. «چقدر طول میکشد این نقاشی را تمام کنید؟» سوالیست تکنیکی مثل «این رنگ روغن است یا اکرلیک؟». «سبک شما چیست؟» سوالیست متداول برای دستهبندی شدن در ذهن رهگذران، حتی اگر از سبکهای هنری اصلاً سردرنیاورند. خیلیها از نقاشها از این سوالات فراریاند برای همین هم ترجیح میدهند با مخاطبین عام در ارتباط نباشند. ولی جواب دادن به این سوالها میتواند سخت باشد. فکر کردن به آنها در مکالمهای با غریبههای ناآشنا به هنر میتواند من را به دید جامعه از خودم نزدیکتر کند.
در این متن به دلایلی که در فضای باز، مخصوصاً فضای عمومی نقاشی میکنم اشاره کردم. امیدوارم در آینده بتوانم در این مسیر عمیقتر شوم و افراد بیشتری را ببینم که در فضای عمومی نقاشی میکشند. این کار ممکن است ترسناک به نظر بیاید، ولی همانقدر هیجانانگیز و لذتبخش است.
خیلی خوندن این متن برام قشنگ بود، یکی از سرگرمیای من و همسرم موقع پیادهروی با دوستامون اینه که بگیم عه اینجا رو امین معظمی کشیده،
یه بارم یکی از دوستامون شما رو دیده بود در حال نقاشی کردن
با این نقاشی ها یجورایی ما هم بیشتر شهر رو میبینیم و کنجکاوی میکنیم
یا سرگرمیایی مثل این که اگه من بودم اینجا رو چجوری میدیدم و میکشیدم ..