درختها
در این پرونده گزارش تمام درختهایی که تا به حال نقاشی کردم را میتوانید بخوانید. شاید بعضی از سوژهها «درخت» نباشند؛ به این دلیل که تعریف من از درخت تعریف نامشخص و شاملتری از تعریف لغتنامهای درخت است.
درخت قرمز
اگر یک رنگ برای کشیدن یک درخت داشته باشی، چه رنگی را انتخاب میکنی؟ روزی که در پارک ملت در حال نقاشی بودم، یک درخت خیلی بزرگ دیدم. اول با رنگهایم روی بوم شروع به نقاشی کردم. وسطهای نقاشی فهمیدم نتیجه نقاشی خوبی نخواهد شد. برای همین جوهر قرمز م را برداشتم و تصمیم گرفتم درخت را قرمز نقاشی کنم.
النگدره
دوست داشتم نقاشیای بکشم که از جنگل مونه الهام بگیرد ولی خب شباهتی به آن نداشته باشد. حدود بیست دقیقه در جنگل قدم زدم و درختها را وارسی کردم. به هر ترکیب مناسبی که میرسیدم عکس میگرفتم و یک نشانه از آنجا را به خاطر میسپردم. وقتی احساس کردم برای جستجو کافی است، نشستم و عکسها را نگاه کردم. یکی از ترکیبها که مشتمل از چند درخت در یک ردیف بود را انتخاب کردم که حالتی راهرویی داشتند. آفتاب هم کمی از بین برگها روی درختها و زمین تابیده بود که برای کنتراست گرفتن نقاشی مناسب بود.
به محل درختها رفتم. زاویهام را مشخص کردم ولی خب جایی برای نشستن نبود. کمی آنطرفتر چند آجر و سنگ دیدم که برای آتش درست کردن گذاشته بودند. با کمک آنها یک جای نشستن درست کردم، سپس نشستم و نقاشی را شروع کردم.
آپارتمان آقای طالب
روز قبل که رفته بودم انباری را بکشم یک ساختمان نیمهکاره دیدم که چیزی بین یک آپارتمان و ویلا بود. با کمی پرس و جو و فهمیدم این ساختمان را آقایی به نام طالب برای خودش ساخته بود و احتمالا قرار بود پسران یا دخترانش در طبقههای بالا بعدا ساکن شوند. از آن ساختمانها که وقتی میروید شمال نگاهش میکنید و با خودتان فکر میکنید سازندهاش با ساختن این ساختمان ریده به منظره. اما ما فقط توریستهایی هستیم که از کثافتی که خودمان درست کردهایم، یعنی تهران، دو روز فرار میکنیم و به یک روستا در شمال میرویم. قضاوت در مورد ساختمانی که آقای طالب برای خودش، با مصالحی که هم در دسترسش بودند و هم برایش ارزان تمام میشدند، آخرین کاری است که باید بکنیم. آقای طالب هر روز در این روستا، روبروی این شالیزار زندگی میکند. دوست دارد خانهای داشته باشد که مثل خانههای ما شوفاژ، کولر و امنیت داشته باشد و دوست دارد فرزندانش هم کنارش زندگی کنند و این بهترین چیزی است که میتوانسته با دانستهها و داشتههایش بسازد.
تپهی برفی در سوهانک
روبروی فودکورت، تپهی بزرگی بود که همه جایش را برف پوشانده بود و بالایش چند درخت دیده میشد. نور و سایهی خوبی هم داشت و خیلی از عناصر شهری در آن قاب خبری نبود. فکر کردم چه خوب، یک منظرهی برفی میکشم که با این که داخل شهر است ولی انگار در طبیعت کشیده شده. پس همانجا زیر یک دکل برق عظیمالجثه وسایلم را پهن کردم.
اول جایی که میخواستم بنشینم را از برف پاک کردم. بعد پلاستیک بومم را گذاشتم و رویش زیرانداز کوچکم را پهن کردم. سهپایه را باز کردم و نقاشی شروع شد. چندتا سگ بهم سر زدند و بو کردند. از روی دکل، گلولههای کوچک برف میریخت و صدای جلز و ولز میآمد. اولین بارم بود داشتم برف را نقاشی میکردم. آدم وقتی کاری را برای اولین بار انجام میدهد خیلی نمیداند دارد چکار میکند. من هم همین حس قشنگ را داشتم. ترس به همراه لذت.
عروس گریان گرمسار
این درخت از دور مثل یک بتهی خار بود. وقتی نزدیکش شدیم فهمیدیم درختیست که شاخههایش از گلهای طلایی ریز پوشیده شده. از اینکه ما چند ساعتی کنارش نشستیم خیلی خوشحال شد. حس کردم سالهای زیادی آنجا تنها بوده و حالا از اینکه موجوداتی نزدیکش شدند و لمسش میکنند خوشحال است. از روی شکلش فکر کردم شاید عروسی بوده که شب عروسیاش، داماد کشته شده. به اینجا فرار کرده و چند روز بیتوقف گریه کرده و بعد تبدیل به این درخت شده. برای همین اسمش را گذاشتم عروس گریان گرمسار.
قله آبکوه ۲
دوست داشتم یک نقاشی در محلهی آبکوه مشهد بکشم. برای همین یک ساعتی در آن گشت و گذار کردم و چشماندازهای مناسب را شناختم. بعدظهر وسایلم را برداشتم و به یکی از خرابهها رفتم که درخت انجیری در آن بود. درختهای این محله را شهرداری نکاشته بلکه درختهاییست که قبلا وسط حیاط خانههای مخروبه بوده. این درخت انجیر هم همانطور بود ولی شکل عجیبی داشت. روبرویش به دیواری تکیه دادم و نشستم. دقیقهای بعد از اینکه وسایلم را برای شروع نقاشی آماده کردم سه دختربچه به سمتم آمدند. نازنین، نازگل و مهسا که بین هشت- نه سالشان بود.
فندقلو از کچلی
هروقت حسین دور میشد فریاد میزدیم و میپرسیدم «به کچلی رسیدی؟» و هر بار پاسخ منفی میشنیدیم. حتی یکبار حسین داد زد «نور… نور…» ولی چند لحظه بعد گفت «اشتباه شد. این کچلی تقلبی است.» باز هم به مسیر ادامه دادیم تا اینکه حسین ناگهان فریاد سرداد «کچلی… کچلی…». از این فریاد خیلی خوشحال شدیم و سرعتمان را زیادتر کردیم. بلخره از آخرین درخت گذر کردیم و وارد یک زمین بیضی شکل شدیم که درختی نداشت و کف زمین علفهای بلند و گلهای سفید و زرد روییده بود. لحظهای که از آخرین شاخه گذشتم و وارد زمین باز شدم احساس رهایی وصف ناشدنیای داشتم. کمی بین علفها نشستم و چادرهایمان را که دقیقا روبروی کچلی بودند نگاه کردم. بعد رفتم بالای کچلی زیر سایهی یک درخت و مشغول نقاشی شدم.
هفت درخت
به امامزاده یحیی رفته بودم تا امامزاده و درخت هزار سالهاش را نقاشی کنم. وقتی آنجا رسیدم، ساعت ۱۰ صبح بود. فکر میکردم صبح موقع خوبی برای نقاشی گنبد امامزاده باشد. ولی اشتباه حساب کرده بودم. درنتیجه باید چندساعتی آنجا میماندم و بعد نقاشی را شروع میکردم که نور و سایهها خوب از آب دربیایند. همیشه یک بوم اضافه همراه خودم میآورم که اگر شانس این بود که یک نقاشی اضافه بکشم، بخاطر نداشتن بوم پشیمان نشوم. روی همان نیمکتی که نشسته بودم، برگشتم و هفت درخت را دیدم که تاجشان داخل هم فرو رفته بود. انگار یک درخت شده بودند. برای نقاشی کردنشان نیاز نبود فکر کنم. سریع کار را شروع کردم.
امامزاده یحیی و درخت هزار ساله
برای این درخت رفته بودم امامزاده یحیی. امامزاده یحیی یک محلهی قدیمی است که تهرانیهای قدیم و افغانها آنجا زندگی میکنند. با هرجای تهران که دیدهاید فرق میکند. یک پسر که لهجهی تهرانی غلیظ داشت آمد سمتم و شروع کرد به صحبت کردن. دوستش بهش زنگ زدُ گفت من پیش یک نقاشم که آمده امامزاده را نقاشی کند. نشست و در مورد محله توضیح داد. راستش را بخواهید خیلی چیزهای قشنگی نگفت. بیشتر در مورد غیرت حرف زد. اینکه چطور اگر یک نفر به زنان محله چپ نگاه کند میریزند و او را کتک میزنند. اکثر حرفهایش بلوف بودند. بعد رفت و یک پسربچهی افغان آمد سراغم. پسر خوب و مهربانی بود که در کارگاه خانوادگیشان کار میکرد و سواد نداشت. ۱۱ سالش بود. پرسیدم هیچکس نیست بهت سواد یاد بدهد؟ گفت هیچکس در خانوادهمان سواد ندارد. من را هم مدرسه ثبتنام نمیکنند چون افغانی هستم.
درخت بزرگ پارک لاله
این درخت، درخت معروفی است. هرکسی که پارک لالهباز باشد این درخت را میشناسد. درخت چنار خیلی بزرگیست. سنش هم کم نیست. خوابیدن در سایهاش کاری میکند انگار آدم روی چمنهای بهشت خوابیده. بعد از اینکه نقاشیاش کردم رفتم زیرش خوابیدم. نیم ساعت خوابیدن زیر همچین درختی مثل هشت ساعت خوابیدن روی دشک زیر سقف تیرچهبلوک است.
گیاه خودرو ۳
یکسری گیاه هستند که در جوب و خیابان، هرجا که سوراخی به نور پیدا شده درآمدهاند. تا به حال نشده گیاه خودرویی را که از بین آسفالت و بتن درآمده ببینم و قلبم مثل گنجشک نتپد. راستش را بخواهید خودمان را در برگهای گیاهان خودرو میبینم. در شرایط سخت و ناعادلانه، هنوز به زندگی عشق میورزیم و سعی میکنیم سرسبز باشیم. درود بر تمام گیاهان خودروی شهری و درود بر همهی مردمی که در ظلم و تاریکی، هنوز به زندگی عشق میورزند.
درخت با شکوفه
بهار که میشود بعضی از درختها رنگشان را عوض میکنند. سفید، نارنجی، گلبهی، سوسنی، نیلی، بنفش، آبی و زرد. بهار چند روز بیشتر طول نمیکشد. فقط همان روزهاست که فرصت داری رنگهایت را برداری ببری درخت بکشی و مطمئن باشی همهی رنگهایت را در حالت خالصشان استفاده خواهی کرد.
از شنیدن قصه درخت هایی که کشیدی بسیار لذت بردم و با توجه خیلی بیشتری به تابلو نگاه کردم
به زودی میخام قصه ای منتشر کنم از گل و گیاه
دعوتت میکنم ببینی