آخرین مسافرتی که به سوادکوه رفته بودم خیلی دوست داشتم فرصت کنم دو نقاشی بکشم. ولی اواخر تابستان بود و هوای همهجا گرفته بود. روز اول به جنگل رفتیم و همه جا را مه گرفته بود. برای نقاشی کمی کنار رودخانه قدم زدم. چشمم به درخت و درختچهای در کنارش افتاد که در مه چهرهی بسیار زیبایی به خودش گرفته بود. سریع وسایلم را پهن کردم تا درخت را نقاشی کنم. وقتی شروع کردم، خیلی زود فهمیدم رطوبت هوا آنقدر زیاد است که رنگهای روغنیانم رو پالت قاطی نمیشوند و به بوم هم نمیچسبند. مثل این است که سعی کنید یک ماهیتابهی روغنی را با آب بشویید. نیم ساعت تلاش کردم و با شکست کامل مواجه شدم. وسایلم را جمع کردم و برگشتم پیش دوستانم.
بعضی از روزها منظره دوست ندارد نقاشی شود. برای اینکه جلویت را بگیرد نیروهای زیادی هم در دست دارد. میتواند آنقدر گرم شود که احساس کنی داری کباب میشود. میتواند آنقدر باد بوزد که سهپایهات را سر ایش بلرزاند یا بومت رو به زمین بزند. میتواند آنقدر خیس باشد که رنگهایت با هم قاطی نشوند. متاسفانه آن روز منظره اجازهام نداد نقاشیاش کنم.
چند هفته بعد دوباره به سوادکوه رفتیم. این بار به سوادکوه شمالی. قرار بود به روستای درزیکلا لفور، نزدیک به شیرگاه برویم. آنجا یک کلبه اجاره کرده بودیم. چون دفعهی قبل سوادکوه آنطور با من تا کرده بود، تصمیم گرفتم ایندفعه دوبرابر نقاشی کنم. برای همین چهار تخته برای نقاشی برداشتم.
در راه جایی برای بنزین زدن توقف کردیم. کنار پمپ بزنین یک قبرستان بود و داخل قبرستان یک درخت. این درخت آنقدر زیبا بود و شخصیت داشت که انگار به ازای هر بدنی که پایش خاک میشد به زیباییاش میافزود. اگر تنها بودم بدون یک لحظه تردید همانجا میماندم و نقاشیاش میکردم. ولی سریع ازش عکس گرفتم و مکانش را روی نقشهام علامت زدم تا یک روز دیگر اگر هم من و هم درخت زنده بودیم سراغش بیایم.
بلاخره به درزیکلا رسیدیم. وقتی میآمدیم از روستای کالیکلا که دقیقا روبروی درزیکلا بود گذشتیم و وقتی عقب را نگاه میکردم با خودم گفتم چراغهای این روستا وقتی شب شود به یک آسمان پر ستاره تبدیل میشوند. میدانستم وقت برای تلف کردن ندارم برای همین همان لحظه تصمیم گرفتم تا آفتاب غروب کرد سریع بروم و بنشینم روبروی کالیکلا و شبش را نقاشی کنم.
نقاشی در شب لذتبخشترین حالتیست که میتوانی نقاشی کنی. کنتراست در بالاترین درجه است. همه چیز تیرهتر و غلیظتر. و راستش را بخواهی، هرچقدر هم با خودت نورپردازی بیاوری، خیلی نمیبینی چه کشیدهای. یکجور تمرین نقاشی برای وقتی است که کور میشوی. بیشتر باید به خودت و دستهایت اعتماد کنی تا به چشمهایت.
وسایلم را پهن کردم. یک سیب هم با خودم آورده بودم که هم تنها نباشم و هم وقتی استراحت میکنم بخورمش. نقاشی را شروع کردم. آسمان بالای سرم سرمهای بسیار تیره بود ولی جایی که به کوه میرسید کمی ارغوانی میشد. کوه را سیاه میدیدم. و بعد چراغهای کالیکلا بود که در مه، نورشان پخش میشد. نقاشی در محیط باز فقط دیدن نیست. میتوانی منظره را بو کنی و نفس بکشی. و معمولا صداهای مختلفی از منظرهات میشنوی که با تو صحبت میکند. صدای گرگ، شغال و سگ از دور میآمد که هر کدام حرف خودشان را میزدند. اول مه روشن اطراف چراغها را کشیدم و بعد خود چراغها را اضافه کردم. هرچند وقت یکبار یک ماشین از جادهی پایین گذر میکرد. چراغهایشان نوری نارنجی داشت و چراغ پشتشان نوری قرمز. گفتم حالا که دارم چراغ میکشم، چه خوب که چراغ یکی از ماشینها را هم بکشم. همینطور که نقاشی را کامل میکردم، هروقت یک ماشین رد میشد سریع کشیدن نقاشی را تعطیل میکردم و سعی میکردم با دقت به ماشین نگاه کنم تا ببینمش. آخر سر یک ماشین سمت چپ پایین نقاشی کردم که انگار از نقاشی خارج میشود. وقتی میکشیدمش به سوزی فکر میکردم. سوزی اسم ماشینی بود که با آن به سفر آمده بودیم.
نقاشی تمام شد. وسایل را جمع کردم و برگشتم پیش بچهها. حرف زدیم و نقاشی را دیدند. آن را در اتاقی، کنار دیوار گذاشتم. برگشتم و نشستیم کنار آتش کف پاهایمان را گرم کردیم.
صبح زود بیدار شدم. صبحانه خوردم و سریع وسایلم را جمع کردم چون هنوز سه نقاشی دیگر باید میکشیدم. بین درزیکلا و کالیکلا یک دشت مسطح و پلکانی پر از شالیزار بود. در این شالیزارها اتاقهایی به شکل انباری قرار داشت که داخلشان را با کاه پر کرده بودند و این زمینها پر از این انبارها بود. مثل یک موتیف. تصمیم داشتم یکی از آنها را نقاشی کنم. کمی گشتم و یکی که به نظرم از بقیه زیباتر بود را انتخاب کردم. متاسفانه زاویهام زیر نور آفتاب بود. خوشبختانه پشتم به آفتاب بود. یک بلوک سیمانی از جایی پیدا کردم و گذاشتم روی زمین و رویش نشستم. شروع کردم به نقاشی. نور و سایه در کنار رنگ طلایی کاه خشک شده چشمهایم را پر از لذت کرده بود. دیوارهی این انبار را با ورقههای فولادی ساخته بودند که زنگ زده بود. یکی از رنگهای پالتم بود که رنگدانهاش را از زنگ آهن ساختهاند. از آن رنگ خیلی استفاده کردم و به این فکر میکردم که انگار واقعا دارم انباری را با همان جنسی که دارد روی تختهی چوبیام میسازم.
وسط نقاشی پیرمردی آمد نشست کنارم و شروع کرد به صحبت کردن در مورد پسرهایش که به جنگ و سربازی رفته بودند و داستان تک تکشان را برایم تعریف کرد. گفت هیچکدام از آنهایی که به جنگ رفته بودند شهید نشدند و سالم برگشتند. میگفت آن موقعها میگفتند اگر مادری شیرش حلال باشد پسرش در جنگ شهید میشود و زنم وقتی آخرین پسرم زنده از جنگ برگشت نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت باشد چون همه میگفتند لابد شیرش حلال نیست. همانطور که برایم حرف میزد نقاشی میکردم. آخر سر شماره تلفنم را، نمیدانم چرا، ازم گرفت و بهم گفت اسم خودم و اسم او را زیرش بنویسم. بعد تشکر کرد و گفت اگر خواستی نهار بیا خانهی ما. بعد رفت.
نقاشی که تمام شد بچهها آماده بودند تا برای گشت و گذار به جنگلهای اطراف بروند. پس من وسایلم را جمع کردم و کولهی مخصوص نقاشی جادهایام را انداختم پشتم و شروع کردم به دویدن که زودتر بروم یک تختهی دیگر بردارم و به آنها برسم. تمام بدنم از آفتاب و از دویدن داغ شده بود و میسوخت.
جنگلی که واردش شدیم خیلی زیبا بود. درختانش خیلی بلند و لاغر بودند و شاخهّایش در ارتفاع بسیار بالا قرار داشتند. آنجا بچهها شروع کردند سعی کنند از درختها بالا بروند. این جنگل چند روز بعد برایم ایدهای شد برای داستان دختر دندانپزشک. من باز هم کمی اینطرف و آنطرف رفتم تا بلاخره جایی را برای نقاشی پیدا کردم. یک دامداری پایین جنگل بود. نشستم و نقاشیاش کردم. وقتی نقاشی میکردم قورباغهها کنارم میپریدند و صدا میدادند. وقتی نقاشی تمام شد به سمت خانه بازگشتیم.
دم غروب رفتیم داخل شالیزارها. دیگر نمیخواستم نقاشی کنم. آنجا خیلی زیبا بود و وقتی گرگ و میش شد یک درخت بزرگ کمی دورتر دویدم و تصمیم گرفتم در شالیزار بدوام، بهش دست بزنم و برگردم. با پری و حسین کمی سیب و عسل خوردیم و برگشتیم.
فردا صبح زود بیدار شدم. روز آخری بود که آنجا بودیم و ظهر میخواستیم برگردیم و من هنوز یک نقاشی برای کشیدن داشتم. روز قبل که رفته بودم انباری را بکشم یک ساختمان نیمهکاره دیدم که چیزی بین یک آپارتمان و ویلا بود. با کمی پرس و و فهمیدم این ساختمان را آقایی به نام طالب برای خودش ساخته بود و احتمالا قرار بود پسران یا دخترانش در طبقههای بالا بعدا ساکن شوند. از آن ساختمانها که وقتی میروید شمال نگاهش میکنید و با خودتان فکر میکنید سازندهاش با ساختن این ساختمان ریده به منظره. اما ما فقط توریستهایی هستیم که از کثافتی که خودمان درست کردهایم، یعنی تهران، دو روز فرار میکنیم و به یک روستا در شمال میرویم. قضاوت در مورد ساختمانی که آقای طالب برای خودش، با مصالحی که هم در دسترسش بودند و هم برایش ارزان تمام میشدند، آخرین کاری است که باید بکنیم. آقای طالب هر روز در این روستا، روبروی این شالیزار زندگی میکند. دوست دارد خانهای داشته باشد که مثل خانههای ما شوفاژ، کولر و امنیت داشته باشد و دوست دارد فرزندانش هم کنارش زندگی کنند و این بهترین چیزی است که میتوانسته با دانستهها و داشتههایش بسازد.
نقاش منظرهای که بازنمایی میکند، خیلی نباید چشمش را به قضاوتهای روزمرهاش که حاصل سختیهای زندگی شهریست آلوده کند. چنین قضاوتی برای کنجکاویاش سهمی مهلک است. من در این ساختمان نیمهساختهی نارنجیرنگ در میان سبزهای درختان انبوهی که آن را احاطه کردند زیبایی میدیدم. پس فورا سایهای پیدا کردم و نشستم. محل نشستنم کنار جادهای خاکی بود. ماشینهای نسبتا زیادی از کنارم رد میشوند و بلا استثنا بهم سلام میدادند و خسته نباشید میگفتند. یکیشان زد بغل و آمد ازم عکس گرفت و حرف زدیم. گفت خانهشان، خانهی بغلی این آپارتمان است. یک کودک هفت-هشت ساله هم آمد و گفت نوهی آقای طالب است.
وقتی برگشتم، در راه هرکسی نقاشیام را میدید بعد از چند لحظه میگفت به، خانهی آقای طالب را کشیدهای. از اینکه خانهی آقای طالب را طوری کشیده بودم که آدمها آن را میشناختند و از دیدنش ذوق میکردند خیلی خوشحال میشدم. بعضیها ازم تشکر میکردند. همگی خسته نباشید میگفتند.
چهارمین نقاشیام را نیز کشیدم. نقاشیها را بستهبندی کردم و در محافظ آلمینیومی سوزی گذاشتم. با درزیکلا خداحافظی کردیم و به تهران برگشتیم. هفتهی بعد مادر پدرم به گنبد میرفتند. بهانهی خوبی بود که من به هم به گنبد بروم و خیلی دوست داشتم آنجا هم دو تا نقاشی دیگر بکشم. یکی از دوستان سربازم داشت به گنبد میرفت پس فرصت را غنیمت شمردم و با او همسفر شدم.
اولین نقاشیام را وقتی کشیدم که پسرعمویم پیشنهاد داد با دوستانش به مینودشت بروم. من هم که از خدایم بود. محل موردنظر کمی بالاتر از مینودشت روی دامنهی یک کوه بود. هوا نیمهابری بود و کمی مه داشت. خیلی دوست داشتم در آفتاب نقاشی کنم چون ۶ روز بود که هوا ابری بود و واقعا داشتم افسرده میشدم. کمی آنا با کولهام و تخته قدم زدم تا بلاخره جایی را پیدا کردم که به یک دره مشرف بود. در دره سه روستا بودند و منظره جان میداد برای نقاشی. تا وسایلم را درآوردم و شروع کردم، آفتاب هم درآمد ولی داخل دره کمی مه بود و خیلی نمیشد جزییات را دید. اسم روستای سمت راستم آرام نرو پایین و اسم روستای سمت چپم آرام نرو بالا بود که اسمهای عجیبی محسوب میشدند.
نقاشی را کشیدم. کمی دراز کشیدم و منظره را بعد از نقاشی تماشا کردم. شب شد. برگشتیم. در خانهی پدربزرگم که آننجا مستقر بودیم معمولا بیکار بودم. بیکاری با خودش ایده میآورد و ایندفعه ایدهی یک داستان آورد. مجبور بودم داستان را همانجا بنویسم. چون اگر ایدهای که در ذهنت داری را همانجا پیاده نکنی ممکن است در مغزت فاسد شود و به شکل یک حسرت درآید. پس داستان را همان شب نوشتم.
فردایش با پدرم داشتیم جایی میرفتیم که وسط شهر یک خانهی سفید و یک درخت کنارش دیدم که به نظرم برای نقاشی خیلی خوب آمد. فردا صبح زود بیدار شدم و با کولهام رفتم سراغ آن ساختمان. روبرویش زمین بایری بود پر از علف و خار. وارد زمین شدم. دیدم هیچجا نمیتوانم بنشینم. هیچ سنگ یا آجری هم پیدا نکردم. مجبور بودم ایستاده نقاشی کنم. تا به حال ایستاده نقاشی نکرده بودم. راستش را بخواهید از روزهای قبل هم خیلی خسته بودم. آن روز، روی پنجمی بود که بعد از مسافرت سوادکوه، هنوز در حال سفر بودم. مغز و بدنم خیلی با هم همکاری نمیکردند. ولی خب نقاشی را باید میکشیدم. پس شروع کردم. بعد از یک ساعت، خیلی خسته شدم و فهمیدم دارم با عجله نقاشی میکنم. داشتم از آن لحظه لذت میبردم ولی میفهمیدم که نتیجهی کارم خیلی چنگی به دل نمیزند.
وقتی انقدر خسته شدم که دیدم دیگر نمیتوانم ادامه بدهم، قلمهایم را غلاف کردم و کوله را برداشتم و برگشتم. نقاشی را دوست نداشتم. به نظرم از روی خستگی و بیحوصلگی بود. ولی خب آدم همیشه روزهای خوبی ندارد. بعضی روزها، چه بخواهی چه نخواهی نقاشیات درست از آب درنمیآید. ناراحت نبودم. خوشحال بودم که به آن درخت و آن ساختمان چند ساعت نگاه کردم و برای اولین بار ایستاده نقاشی کشیدم.
بعدا، وقتی درخت، ساختمان یا منظرهی زیبایی ببینم آن را روی نقاشی آخرم نقاشی میکنم. نقاشی قبلی زیر رنگها خاک میشود تا یک نقاشی جدید بدنیا بیاید. روحش در نقاشی بعدی خواهد بود چون بافتش، رنگهایش و تیره روشنهایش از زیر لایهی نقاشی بعدی دیده خواهند شد.
دو ماه اخیر روی فروشگاه آنلاینم کار کردهام را کارهایم را بتوانید راحتتر ببینید و اگر دوست داشتید بخرید. دو تا از نقاشیهای این سفرم را فروختهام ولی سهتای دیگر را میتوانید با لینکی که زیر گذاشتهام ببینید. در مورد فروشگاهم بیشتر خواهم نوشت.
نقاشیها و لینک سفارش
نقاشیها را میتوانید اینجا ببینید. اگر دوست داشتید میتوانید از لینک زیرش قیمت هر نقاشی را ببینید و از طریق درگاه بانک برای خودتان سفارش بدهید یا به من ایمیل بزنید یا از طریق اینستاگرام یا تلگرام برایم پیام بگذارید.